خدایا دلی ده که تو را ببینم
کوتاه ولی آموزنده
کشتی که دجار بحران گشته و شکسته شده بود و تنها بازمانده از آن به جزیره خالی از سکنه رسید او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد .و روز ها را به امید یاری رسانی سپری میکرد ولی کسی نمی آمد . سر انجام خسته و در مانده تصمیم گرفت از تخته پاره ها ی بجای مانده از کشتی کلبه ای برای خود بسازد تا از عوامل زیانبار محیط محفوظ باشد اما روزی که برای جستجوی غذا از کلبه بیرن رفت و هنگام مراجعت دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی غلیظ از آن به آسمان میرود او که کاملا همه چیز را از دست رفته میدید و از شدت خشم و اندوه به شدت ناامیدی شده بود فریاد زد که (خدایا چطور راضی شدی با من چنین کنی ؟ ) و اما فردای آن روز با صدای بوق کشتی که به ساحل نزدیک میشد از خواب پرید در کمال ناباوری وقتی کشتی را که برای نجاتش آمده بود دید از کشتی بان پرسید شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم کشتی بان جواب داد
ما متوجه علایمی که با دود میدادی ، شدیم
بیاد داشته باشیم که هر آنچه از خدا رسد ، خیر مطلق است