گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه ای
عاقلان پیداست ، کز دیوانگان ترسیده اند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم به پای
کاش میپرسید کس، کایشان به چند ارزیده اند
دوش ، سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب ! آن سنگ ها را هم زمن دزدیده اند
سنگ می دزدیدن از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنی ها را چنین فهمیده اند
عاقلان با این کیاست ، عقل دور اندیش را
در ترازوی چو من دیوانه یی سنجیده اند
از برای دیدن من، با رها گشتند جمع
عاقلند عاری، چو من دیوانه کمتر دیده اند
جمله را دیوانه نامیدم ،چو بگشودند در
گر بدست ، ایشان بدین نامم چرا نامیده اند
کرده اند از بیهشی بر خواندن من خنده ها
خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده اند
من یکی آینه ام کاندر من این دیوانگان
خویشتن خویش را دیده و بر خویشتن خندیده اند
پروین اعتصامی